از همون اول که دیدمش فکر میکردم بچه شریه. مدتها تو این فکر بودم .تا اینکه...
یه شب بچه ها منو مهمون کردن. اتفاقا سخنرانمون بود. حرفایی که زد منو کلی تو فکر برد .فهمیدم ،چقدر اشتباه میکردم .
فهمیدم ،چقدر آدما پیچیده اند! فهمیدم ،چقدر ظاهرو باطن آدما با هم فرق میکنه!
تصمیم گرفتم دیدمو نسبت به آدما عوض کنم ازاون موقع همه آدما در نظرم پیچیده می آن. پس چه آفریننده پیچیده ای دارن!
چه بسا! باید تلاش کنم وآفرینندشونو خوب بشناسم.
الان ،یه ساله که از اون جریان می گذره واون داره از من جدا میشه. اصلا باورم نمیشه که هر آغازی یه پایانی داره و هر وصلی یه فصل. تنها ،وصل به یکیه که هیچ فصلی به دنبال نداره! آره عزیزم، خوب شناختیش و اون...